لاله دنا
مسعود رضایی بیاره
لاله دنا
خیمه زد در کــوه و صحرا لالههــای واژگون
چشم بگشا لالــــه ام بــا لالههــای واژگون
نیست معلوم آنکه بینم رویت ای نامهربان
تا بهــــار دیــــگری با لالــــههــــای واژگون
فـرش کرده کــوه را با رنـگ خون خویشتن
بزم عشقی کــرده بر پــا لالــههای واژگون
سر نهــاده روی پــــا ، دارد مـگر مانند من
داغ دل در سینه آیـــا لالــــههاــی واژگون
بــا زبــان اشک مــی گـوید بــرای نسترن
داستان عشق مــــــا را لالــــههای واژگون
گاه می بوسد رخ و گاهی لبانش را نسیم
می کند با وی مــدارا لالـــههــــای واژگون
شعلهی آتش نهـــاده با نفس های نسیم
سر به دامــان دنــا ، یا لالــــههای واژگـون